عاشق و معشوق . . .
شمع بگریست گه سوز و گداز / کاز چه پروانه ز من بیخبر است
بسوی من نگذشت ، آنکه همی / سوی هر برزن و کویش گذر است
بسرش، فکر دو صد سودا بود / عاشق آنست که بی پا و سر است
گفت پروانه? پر سوختهای / که ترا چشم، بایوان و در است
من بپای تو فکندم دل و جان / روزم از روز تو، صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم / گر چه پیرایه? پروانه، پر است
کس ندانست که من میسوزم / سوختن، هیچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز کجا خواهی دید / تو که بر آتش خویشت نظر است
به شرار تو، چه آب افشاند / آنکه سر تا قدم، اندر شرر است
با تو میسوزم و میگردم خاک / دگر از من، چه امید دگر است
پر پروانه ز یک شعله بسوخت / مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوی مرگ، از تو بسی پیشترم / هر نفس، آتش من بیشتر است
خویشتن دیدن و از خود گفتن / صفت مردم کوته نظر است
تاریخ : سه شنبه 90/3/3 | 12:37 عصر | نویسنده : سیدمرتضی ناصری کرهرودی | نظرات ()